اشتیاق بچه ها
رفته بودم دنبال بچه ها ، معمولا هم از مدیرشون می پرسم چطور بودن . چون بچه ها مورد توجه همه هستن ؛ همه هم از کارهاشون خبر دارن. از اونجایی که کلاسشون هم شلوغ شده ، کلاسشون را عوض کردن و دقیقا کلاسشون جلوی میز مدیریت هست. مدیرشون می گفت : امروز مربی صدام کرده میگه تو را خدا بیاین بچه ها را ببینین(سه قلوها). کتابهاشون را می خواستم بهشون بدم اما هنوز چیزی نگفتم و کتابهاشون را هم ندادم برگشتم می بینم سه قلوها (بچه های من) صندلیهاشون را چیدن ردیف جلو و نشستن.(موقعی که با کتاب کار می کنن صندلیها را ردیفی می چینن) خیلی خوشحال شدم . آخه درس خوندن من و باباشون در دوره ابتدایی ضعیف بوده. من خیلی هوش به بازی بودم و هیچوقت برای نم...
نویسنده :
مرضیه(مامان 3جوجه طلایی)
18:22